سردرگمم









رفتم تو مسابقه ی داستاننویسی مدرسه شرکت کردم

آخه یکی نیس بگه توفقط نوشتنو دوست داری اما یه ذره بلد نیستی بنویسی برای چی شرکت میکنی؟

موضوعش آزاد بود .موضوع؟؟

گفتن تا آخر آذر تحویل بدیم:|

من ننوشتم خدایا!


امتحان ریاضی رو شدم نوزده و هفتادو پنج . اصن الکیا ورداشتم این جواب آخر سوالو جلوش به جای اینکه بنویسم 23/18 نوشتم:23/14

:|


#پریسا دیوانه است

#پریسا حواس پرت است


اومدم تاریخ تولدمو توی جیمیل درست کنم بعد سیزده سال رو که وارد کردم یهو گفت:حساب شما غیرفعال است. اصلا حواسم نبود گوگل کمتر از چهارده رو حساب نمی کنه:| بعدش رفتم درستش کنم. گفت که عکس کارت شناسایی معتبر بفرستید:| هیچی دیگه منم که کارت شناساییم کجا بود؟؟ اصلا مگه اطلاعات درست به گوگل دادم که کارت شناسایی بدم؟؟ بعدش گوگل گفت که اگه درستش نکنید جیمیلتون تا 29 روز دیگه حذف میشه

تمام ایمیل هام پاک شد:|

(نه که کسی توی مجازی بهم تولدامو تبریک نمی گه برا همین دیدم گوگل بهتون تبریک میگه تولدتونو ، منم گفتم برم تاریخ تولدمو درست کنم به منم تبریک بگه اینطوری شد:(  تبریک تولد به ما نیومده، سوپرایزم به ما نیومده ، همیشه وقتی یع سریا میخواستن غافلگیرم کنن خودم میفهمیدم، اصلا بلد نیستن غافلگیر کنن)

پی نوشت:کسی میدونه چطوری ایمیلمو توی بیان عوض کنم؟؟؟


سلام
اینجا چقده شلوغ پلوغ شده
خوب خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود هر چند که الان یه سالنامه خریدم توش همه چی زندگی مو می نویسم ( دست کسی نیفته یه وقت:| )
حالتون چطوره؟؟
می بینم که وبلاگاتونو سر پا نگه داشتیدا
بدون من خوش میگذره؟؟
الان واقعا نمی دونم چی بگم فقط اینکه خیلی خوبین همه تون:)
 عه جمله ادبی ننوشتم . ایمممم به ذهنم نمیرسه چرا؟؟؟

خورشید بر آسمانم تابید
یخ ها آب شدند
خاطرات تلخ
زخم های کهنه
دوباره باز شدند
و همه ی وقت هایی که
ناراحتی ها را خوردم
و سعی کردم فراموششان کنم
دوباره از نو روبه رویم صف کشیدند
و من باز
سعی میکنم فراموششان کنم
بی اهمیت جلوه شان دهم
تا شاد شوم
مثل قبل
اما مثل قبلی دیگر وجود ندارد
من با این خاطرات جدید
و آن قدیمی ها
عوض شده ام
این زخم ها
میروند آن پشت ها
اما دوباره خواهند آمد
باری دیگر
با تلخی بیشتر
.
مجهول هایی 
که با معادلات ریاضیات
حل نمی شوند.!

برگشتم به دوران ابتداییم. همون موقعی که وقتی ازم می خواستن که در مورد یه چیزی حرف بزنم یا جواب یه چیزی رو بدم ، هیچی به ذهنم نمی رسید. انگار ذهنم سفید سفید میشد، پوچ و تهی از خاطرات و حرف ها. بعد میومدم خونه ، کلی روی موضوع تمرکز می کردم و هزاران حرف میومد تو ذهنم.

الان یه تفاوتی کرده، اینکه حتی وقتی تمرکز میگیرم هم هیچی به ذهنم نمیاد. انگار هنوز هیچ کلمه ای برای تسکین یک قلب شکسته یا یک دل رنجیده خاطر و ناراحت ، یا حتی یه دل کلی پر انرژی و خوشحال ندارم. مثلا متوجه میشم طرف تمام مدت ظاهر سازی میکرده و تو دلش غوغا بوده، ولی هیچی ندارم که بهش بگم. یکی که یهو خسته میشه از همه چی و خیلی دوستش دارم، حرفی ندارم بهش بزنم. یه زمانی استاد این کارا بودم. طرفو یه طوری آروم میکردم خودمم تعجب می کردم. الان نمی تونم. قبلا ها با یه مکالمه ی هرچند کوتاه، خیلی اتفاقای خوبی می افتاد الان دیگه نمی تونم برای نگه داشتن عزیزانم کاری بکنم. 

.

هر که با من بود روزی دل برید ازمن، تو نیز

دل به رفتن می سپاری، گرچه مایل نیستی


گفت: روزی بازمی گردم، فراموشم مکن

گفتمش: در بی وفایی نیز کامل نیستی

فاضل نظری



بعضی وقتا بعضی آدما، یه کارایی میکنن که عجیب توی ذهنت خراب میشن، یعنی با خودت می گی همه ی کارای رو مخش به کنار، این یکی به کنار. و البته این تقصیر خود منه، چون ظرفیت و جنبه ی اون شخص رو اشتباه سنجیدم، از روی احساسم سنجیدم و اونو به یه شخص والا توی ذهنم تبدیل کردم، در صورتی که این طور نیست، اون فرد خود رو اعصابش رو نشون داد. می دونید، اصلا باورم نمیشه یکی انقدر بی جنبه باشه، باشه بابا فهمیدیم نباید روت به عنوان بهترین معلم و دوست داشتنی ترین معلم حساب کنیم، فهمیدیم مزخرف تر از اون چیزی هستی که همیشه نشون میدادی. من اینو در مورد یکی از معلم هام نوشتم ولی بعد که یه ذره فکر کردم در مورد خیلیا صدق می کنه.
باید خوددار باشم.
:)

پ.ن: ا الان به صورت ناشناش می نوشتم، الان یه کوچولو شناس شدم، یعنی آدرس اینجا رو به چند نفر اشنا دادم ، برای همین یه سری از پستا رمز دار شدن، دوستان مجازی (اگه واقعا مجازی باشید:دی ) درخواست بدید با احترام رمز رو تقدیمتون میکنم.

نمیدونم چرا همیشه ته ماجرا به من میرسه، یعنی مثلا همه چی تموم شده بعد آخرش من متوجه میشم، موقعی که نامه ی خدافظی میفته تو بغلم، واقعا خیلی عجیبه،البته تقصیر خودمه ها. دیگه چیکار کنم نمی تونم در عین حال از همه جا با خبر باشم که. ولی خوب لااقل متوجه میشم چی شد، بازم جای شکر داره.:)


پ.ن: این ماجرا ها پایان نا پذیره انگار.


* نمیدونم چرا بعضی وقتا آدمو اینطوری خودشونو جلوت خراب میکنن، و تازه درستش هم نمی کنن و کلی ناز و ادا میان که انگار ما مقصریم. بعضیا با رفتاراشون بهت ثابت می کنن که براشون اهمیتی نداری ، ثابت می کنن که مهم نیستی یعنی اگه مردی هم دیگه مردی دیگه، کلا اون چیزی که ازشون ساخته بودی، اون آدم خوب، مهربون ، دوست داشتنی حتی، بهترین شاید، همه رو همه رو خراب می کنن بعد یه چهره ی دیگه نشون میدن. توی این لحظه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم، با خودم میگم که یعنی چی؟ یعنی همش کشک؟ بعد به حال خودم تاسف میخورم که قبلا همچون کسی برام مهم بوده، حس میکنم که چقدر بدبختم ، بعدش از این که احساس بدبختی میکنم واسه همچین چیزهایی ، خودمو سرزنش میکنم، بعد ناراحت میشم از خودم که چرا خودمو سرزنش میکنم، یعنی دقیقا وارد همون چرخه ی جهنمی که روانشناسا میگن، شدم، خوب که نمیشم هیچ، بدترم میشم.!

*کمی هم شعر:

فریاد مرا گرچه سرانجام شنیدی

ای دوست به داد دل من دیر رسیدی

از یاد ببر قصه ما را هم از امروز

درباره ما هر چه شنیدی نشنیدی

آرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم

انگار نفهمیدی و انگار ندیدی

ای نی چه کشیدی مگر از خلق که هر دم

ما آه کشیدیم، تو فریاد کشیدی

گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود!

خوش باش که یک چند در این راه دویدی

فاضل نظری :)


سلام دوستای خوبم، میگم که من خیلی تغییر کردم، یادتونه خانوم رشیدی رو که اول سال میگفتم که چقدر دوستش دارم؟؟؟ خوب الان می بینم اونقدرا هم دوستش ندارم، یعنی اون چهره ی قبلیش دیگه جلو روم خراب شده، به خاطر هزار و یک دلیل، بهش گفته بودم که از دستش ناراحتم، امروز منو صدا کرد که بهش بگم چرا ناراحتم، اما من هیچی نگفتم، چون امروز دیدم دیگه چزی ندارم که بهش بگم، یعنی اون چیزایی که قبلا مهم بود برامو آزارم میداد و ناراحتم میکرد، امروز اونقدر بی اهمیت بودن که به زبون نیاوردمشون، در واقع خود خانم رشیدی دیگه خیلی برام مهم نبود، بهش پی ام دادم که دیگه ناراحت نیستم از دستش، میدونید چی گفت؟گفت خداروشکر. همین ، برای همین باز اعصابم خورد شد، چون به جوری نشون میداد که خیلی براش مهمه اما با این جوابش دیدم خیلی هم براش مهم نیست، بی خیال

خیلی دوست داشتم الان یه کتابی تو دستم داشتم که بخونمش و باهاش زار زار گریه کنم، در حال حاضر همیچین کتابی رو در دسترس ندارم.

اینجا رو توی تابستون شاد دوباره فعالش کنم. شایدم همین طوری گاهی بیام یه چیزی بنویسم و برم. 

به هر حال این هیچی از اینکه دوستتون دارم کم می کنه

پ.ن: درباره ی من تغییر کرد اگه دوست داشتید میتونید توی منو پیداش کنید، البته باید خیلی وقت پیش تغییر میکرد، چون من خیلی وقته اون دختر شنگول سابق نیستم

دوستدار شما:)

پ. ن2:چقدر بده که توی تلگرام یکی سین کنه ولی جواب نده خداییش اینطوری نباشید خواهش

پ.ن3:امسال که برای من سال مزخرفی بود ، اما امیدوارم سال خوبی رو شما سپری کرده باشید.!


سلام دوستای خوبم، میگم که من خیلی تغییر کردم، یادتونه خانوم رشیدی رو که اول سال میگفتم که چقدر دوستش دارم؟؟؟ خوب الان می بینم اونقدرا هم دوستش ندارم، یعنی اون چهره ی قبلیش دیگه جلو روم خراب شده، به خاطر هزار و یک دلیل، بهش گفته بودم که از دستش ناراحتم، امروز منو صدا کرد که بهش بگم چرا ناراحتم، اما من هیچی نگفتم، چون امروز دیدم دیگه چزی ندارم که بهش بگم، یعنی اون چیزایی که قبلا مهم بود برامو آزارم میداد و ناراحتم میکرد، امروز اونقدر بی اهمیت بودن که به زبون نیاوردمشون، در واقع خود خانم رشیدی دیگه خیلی برام مهم نبود، بهش پی ام دادم که دیگه ناراحت نیستم از دستش، میدونید چی گفت؟گفت خداروشکر. همین ، برای همین باز اعصابم خورد شد، چون به جوری نشون میداد که خیلی براش مهمه اما با این جوابش دیدم خیلی هم براش مهم نیست، بی خیال

خیلی دوست داشتم الان یه کتابی تو دستم داشتم که بخونمش و باهاش زار زار گریه کنم، در حال حاضر همیچین کتابی رو در دسترس ندارم.

اینجا رو توی تابستون شاد دوباره فعالش کنم. شایدم همین طوری گاهی بیام یه چیزی بنویسم و برم. 

به هر حال این هیچی از اینکه دوستتون دارم کم می کنه

پ.ن: درباره ی من تغییر کرد اگه دوست داشتید میتونید توی منو پیداش کنید، البته باید خیلی وقت پیش تغییر میکرد، چون من خیلی وقته اون دختر شنگول سابق نیستم

دوستدار شما:)

پ. ن2:چقدر بده که توی تلگرام یکی سین کنه ولی جواب نده خداییش اینطوری نباشید خواهش

پ.ن3:امسال که برای من سال مزخرفی بود ، اما امیدوارم سال خوبی رو شما سپری کرده باشید.!

پ.ن4:چقدر مسخره شده همه چی.


ماروین: برای بهتر کردن رابطه ات باید احساساتت رو با اون درمیون بذاری. حتی اگه اول ضایع به نظر برسه. اینجوری بگم که فکر کن توی یه آتیش سوزی گیر کردی، اگه سرجات وایسی میمیری ، گرفتی؟ خوب حالا چیکار میکنی؟

فرانک: فرار میکنم

ماروین: آفرین، فرار کن به سمت سلامت احساسی

Red2


+ بیاید

کلکلوها


سلام دوستان، امروز داشتم با رفیق عزیزم(مبینا) صحبت میکردم ، که مبینا گفت که خیلی دوست داره بدونه که هرکدوم از این آدما برای چی وبلاگ زدن. منم به ذهنم رسید که اینو چالش کنم، پست بذارم، لطفا بگید که چی شد که به ذهنتون رسید وبلاگ بزنید، چرا به سمت وبلاگ اومدید و حالا چرا موندگار شدید؟؟

از همه ی دوستتون هم دعوت بنمایید:)


خودم شروع کنم اولیشو:

یه بار توی مدرسمون کلاس پنجم گفتن که مسابقه وبلاگنویسی گذاشتن، مامانم بهم گفت : تو که هرچی هست میری یاد میگیر ، برو ببین این وبلاگ چیه. منم رفتم تو اینترنت سرچ کردم، اولین سایتی که اومد مال بلاگفا بود. خوب اونجا یه وب زدم ولی نه تونستم قالبشو درست کنم نه هیچی، پسر خاله ام بهم گفت که برم توی بیان وبلاگ بزنم، اونجا بهتره منم دومین وبلاگمو توی بیان در مورد شهید مطهری برای مسابقه درست کردم . بعدا گفتم که خوب چرا خودم وب نداشته باشم، کلاس ششم یه دونه وب زدم و از اونجایی که خیلی سردرگم بودم، اسم وبم شد سردرگمم، بعد انقدر فضای اینجا قشنگ بود و پر بود از آدمای متفاوت، من موندگار شدم:دی

حالا نوبت شماست:)

از همه ی بلاگریای نازنینم ، چه قدیمیای با مرام و معرفت که موندن هنوز، چه جدیدای گلی که آشنا میشیم باهم ، همتون دعوتید:)


ماروین: برای بهتر کردن رابطه ات باید احساساتت رو با اون درمیون بذاری. حتی اگه اول ضایع به نظر برسه. اینجوری بگم که فکر کن توی یه آتیش سوزی گیر کردی، اگه سرجات وایسی میمیری ، گرفتی؟ خوب حالا چیکار میکنی؟

فرانک: فرار میکنم

ماروین: آفرین، فرار کن به سمت سلامت احساسی

Red2

#دیالوگ_ماندگار


+ گاهی بذار فکر کنند کوری، اون وقت ذاتشونو بهت نشون میدن ، چون فکر می کنند کوری. گاهی بذار فکر کنند کوری، فکر کنند کری، اصلا بذار فکر کنند دیوانه ای ، آن وقت می تونی درون انسان ها رو ببینی. اما تو هیچ وقت درون خودت رو نشون نده.

از فیلمشکارچی شنبه»

#دیالوگ_ماندگار


وبلاگ زدیم چه وبلاگی:) 

نویسنده هاش منم و 

مبینا جونم دیگه:))

دوست داریم یه نگاهی در خدمتتون باشیم:)

اگه دوست داشتید کلیک کنید:)

تشکر از توجه شما:)

.

.

دل خوشم با نفسی

حبه قندی

چایی

صحبت اهل دلی

فارغ از همهمه دنیایی

دلخوشی ها کم نیست

دیده ها نابیناست.!

سهراب سپهری

.

.

امروز رفتم وبلاگای قدیمی رو سر بزنم ببینم کجان اینا پس، یکی از دوستام بهم پیام داد فهمیدم هست هنوز، بقیه وبلاگاشون پاک شده بود، یا غیر فعال بود، بعضیاشون یه جوری از وباشون رفته بودن که انگار تاریخ انقضای وب تموم شده، یهو یادم افتاد پارسال چقدر هی میگفتن : خواهری. آخه آدم خواهرشو اینطوری اونم به مدت طولانی ول میکنه میره؟ اونم بی خبر؟ (قضاوت بسه پریسا هرکسی یه مشکلی داره به تو چه آخه، وبلاگ فقط یه سرگرمیه تو نمی تونی یکیو محکوم کنی که چرا چند وقت لی لی بازی نمیکنه شایدم رمزشون یادشون یادشون رفته ، هرچی که هست تو باید دهنتو ببندی چون اینطوری سوء تفاهم پیش میاد ، اگه اومدن که هیچی اون موقع میتونی سوال پیچشون کنی ، نیومدنم اونا رو به خیر تورم به سلامت)

:/

.

.

یکی بیاد با هم حرف بزنیم:)

.

.

شبتون خوش:)


آنه: من فکر میکنم که همه اتفاقا یه جنبه ی خوب دارن حتی اتفاقای بد، همین چیزاس که شخصیت آدمو میسازه!
ماریلا: گفتنش راحته.
.
.
آنه: آقای مالکوم گفت که به احساس قلبم اعتماد کنم ، منم میخوام همین کارو بکنم!

Anne with An"E

#دیالوگ ماندگار


چطوری میشه که یه سری آدم هی بهت بگن خواهری و آجی و از اینطور چیزا ، تو هم بهشون بگی خواهری و داداشی  بعد از اونور وقتی میری سراغشون میبینی وبلاگاشونو بستن. آدمای مجازی چقدر راحت میرن، بدون دلیل، مثل وقتی که یهو توی زندگی واقعیت یه روز میبینی دوستت بی دلیل ترکت کرده، مثل وقتی که بی دلیل رونده بشی مثل خیلی چیزای دیگه. الکی بود نه؟ همون الفاظ مهربانانه، همون صمیمیات پفکی. اینجا یه دنیای مجازیه، کاملا تق و لق ، من میدونم که پشت هر وبلاگی یه آدم نشسته و تایپ میکنه، چطور یکی میتونه اینقدر کلمات مهربانانه رو با قیافه ی عبوس تایپ کنه، چطور؟ همچین آدمی نباشید ، هیچ وقت. (متاسفانه من واقعا دوسشون داشتم ، ولی  ظاهرا اهمیتی نمی دادن.:(   )


می بینید؟ هان؟ میبینید؟ یکم توی پست هایی که هرروز میذارید و میذاریم دقت کنید. ما همه مون می دونیم که عشق چیه، شادی چیه، میدونیم که چه مشکلاتی توی زندگی داریم، میدونیم که دروغگویی یا حسودی یا هرچیز بد دیگه ای توی وجودمون هست، میدونیم چی رو دوست داریم ( شاید) میدونیم میدونیم اما اما ما اینا رو برای هم مینویسیم، برای همدیگه مینویسیم، چرا خودمون عملیش نمی کنیم؟ چرا خودمون جلوی رفتارهای بد درونمونو، یا اتفاقات بدی که در حال رخ دادنه رو نمی گیریم؟ اگه میدونیم که انسانیت در حال نابودیه، چرا درخودمون پرورشش نمیدیم که نمیره؟؟ چرا به حرفایی که خودمون میدونیم عمل نمی کنیم؟ چرا اینطور رفتار میکنیم؟ چرا اینطور رفتار میکنم؟ میدونید وقتی مطالبی رو که میدونم (شاید از مدت ها پیش هم میدونستمش) وقتی از قلم شما با کلمات شما میخونمش، تاثیر دیگه ای داره. عجیبه ، واقعا عجیبه من خیلی چیزا رو میدونم در صورتی که بهشون عمل نمیکنم.و این واقعا عجیبه.
(این پست در مورد خودمه لطفا از نظرات تند که مضمون انتهاییش : من اینطوری نیستم توی احمق فقط اینطوری هستی! بپرهیزید:)

یادت هست؟

شبی گفته بودی

که هیچ وقت نرو

که وقت میروی دلتنگ میشوم

همان موفع عهد کردم که اینجا پاک نخواهد شد

که مرگ من است روزی که اینجا ستاره اش برای همیشه خاموش شود

اما

تو رفتی

حالا چه کنم؟

عهد من پابرجاست

اما

رطب خورده منع رطب خوردن خطاست.


شب شده

و اما ماه من

همچنان در میان ابر هاست.

عزیزکم

از همان جا سلام مرا به تمام شب زنده داران برسان

بهشان بگو الان ساعت عاشقی است

بگو که به ساعت بنگرند تا بدانند کسی بهشان فکر می کند

کسی که چون خودشان تنهاست

و امشب را

به بیداری گذرانده

کسی که دلتنگ دوستانش است

واقعی

و 

مجازی

کسی که فکر میکند هرشب

اشک میریزد زیر پتو

و آن کس

منم

من

!


دختر معنی مشخصی ندارد

هر سال در این روز ها هر کس معنی ای به آن میدهد، تبریک میگوید و به زندگی خویش ادامه میدهد. همین

و بعد فراموشی.

نمیدانم حالا معنی دختر چیست؟

شاید دختر همانی ست که در شادی رفیق است و در ناراحتی شریک.

شاید هم همانی که وقتی رنجید صدایش در نیامد بلکه محکوم نشود به دوست داشتنی نبودن.

شاید هم یعنی مهربانی های بی دلیل.

دختر میتواند در آن واحد رفتارش را تغییر دهد

چه کسی میداند در سر او چه میگذرد؟

به نظر من نمی توان معنی مشخصی برای این واژه در نظر گرفت

دختر ناشناخته ترین واژه ی تاریخ است.

واژه ای که یک دنیا حرف دارد. (حرف های خفه شده.)


روزتون مبارک همه ی دخترای هر کجا:)

+اذان گفت.


بعضی از آدما همه چیز رو نگه میدارن همه چیزه

پولو نگه میدارن 

وسایلشونو نگه میدارن

عشقو نگه میدارن

مهربونی رو نگه میدارن

همه چیرو

نگه میدارن

برای روزی که اسمشو گذاشتن روز مبادا

اما روز مبادا

فقط یه بهونه ی دیگس برای اینکه 

خوشبخت نباشیم

اگه یه لحظه فکر کنید که این آخرین باره که کسی که دوستش دارید رو می بینید، 

یادت میره روز مبادا رو

فقط یه لحظه فکر کنید

بعد میتونید تصمیم بگیرید که مهر ومحبتو

خرج کنید

یا بذارید برای روز مبادا.


اِدی: من می خوام برم پیش خواهرم، اونجا یه شیرینی فروشی بزنم. برای روز تولدت یه کیک بزرگ می فرستم.

جک: من از کیک تولد بدم میاد.

اِدی: چی؟ بدت میاد؟ چرا؟

جک: می دونی ، اینایی که میگی ، به روحیه ات نمی خوره. تو دوباره میری سراغ ی چون تو یه ی.

اِدی: آدما عوض می شن جک 

جک: روز ها عوض میشن، ماه ها عوض میشن ، فصل ها عوض میشن، ولی آدما هرگز عوض نمیشن.

ادی: چرا عوض می شن، خود تو هم عوض میشی. می دونی می خوام رو کیک تولدت چی بنویسم ؟ جک موزلی. هه آره برات می فرستم

.

اِدی: جک بَری 200 تا لاستیک ماشین یده بود، باورت میشه؟ 200 تا! اونم عوض شد. تو به من گفتی آدما عوض نمی شن، ولی آدما عوض میشن جک

جک: اِدی ، داری دیوونم می کنی


سینمایی بلوک16

#دیالوگ_ماندگار


یه سوال

کیا اینجا رو می خونن؟

منظورم اینه که کیا وقتی اسم وبلاگ رو میبینن ، میزنن روش تا ببینن چی توش منتشر شده، نه فقط اینکه اسمشون توی دنبال کننده ها باشه

اینو برای اطلاعات شخصی خودم میخوام

فقط می خوام یه عدد دستم بیاد ، هر چند که اعداد همیشه گول زننده اند

و اونایی که می خونن، نظرشون چیه راجب وبلاگ؟


+ چند وقتی بود که دلم می خواست یه روزنوشته بزارم ، یکم خاطره، یکم حرف دل، یکم گِله ،نشد ولی، نذاشتن، نذاشتید ، نتونستم.:)
++ چقد غریبه شدم توی همه جا، وقتی میرم بین جمع دخترای فامیل ، همه ساکت میشن به خاطر اینکه از همشون کوچیک ترم، دیگه دارم به خاطر سنم محاکمه میشم انگاری.، توی وب، دیگه کسی رمز پستاشو بهم نمیده(البته به جز یک یا دو نفر ) و فقط پیش مبینا غریبه نیستم و همین فقط یه دنیاست و مرا بس است :) دوستت دارم مبینا جانم که همیشه. خودت بقیشو میدونی:)

دفترش را برمیدارد و ورق میزند بر خاطراتش، آن روز ها شاید ، آن قدر که فکر میکرد هم بد نبود، شاید نیازی به آنهمه غصه خوردن نبود، شاید امسال غصه نخورد یا اگر میخورد، کمتر بخورد،به هر حال باید تفاوتی باشد میان سال های زندگانی اش، مدتی تصمیم داشت وبش را پاک کند، فکر می کرد بس است با این اسم نوشتن، بس است انقدر مزخرف نوشتن و تذکر شنیدن، پابوس آقا که رفت، برای همه دعا کرد، حتی آدم های مجازی، حتی آنهایی که رفته بودند و حتی آن هایی که بودند و نبودند، وقتی که برگشت دلش لک زده بود برای وب، وقتی فهمید اینترنت تمام شده، چاره ای نداشت، فکر می کرد حالا که چند وقتی نبوده، چه خبر شده، آیا کسی یادش بود که او ده روز است وب نیامده؟ آیا کسی بوده که کمی یادش یاد اورا کرده باشد؟ دنیای وب بدون او چگونه میگذشته؟ چالش ها بدون او چطور بوده؟وقتی که با ضعیف ترین سرعت نت به وب آمد، با بدبختی بسیار، آنقدرها هم که فکر میکرد دنیا دلتنگش نبود ، و آدمها همچنان به زندگی طبیعی خود ادامه میدادند، همچنان فکر میکردند بدبختی های آنها را کسی تجربه نکرده و آنها اولین افرادی هستند که اینقدر بدبختند یا فکر می کنند خیلی سرسختند که دوام آوردند، و افرادی خوشبخت ترین بودند هنوز هم، هنوز بر روی اجاقشان چای دم کرده بود و در کابینت، یک کارتون کیک، قلمی بر یک دست و دفتری برای نوشتن و اتاقی ساکت  و نت برای به اشتراک گذاشتن نوشته ها.
دنیای مجازی بدون او ، آنقدر ها هم بد نیست، همیشه کسی هست که جایگزینش شود، اصلا اگر در دنیای واقعی هم نباشد ، چه اتفاقی مگر قرار است بیفتد؟ در یک لحظه تمام آرزوهایش بی ارزش شدند، تمام دیالوگ های ماندگار روی دستش باد کرده بودند، کتاب های نانوشته ، انرژی ذهنش راگرفته بودند، چقدر از زندگی اش مانده بود و دنیا دیگر چقدر اتفاق را قرار بود بر سرش هوار کند؟
+ماجده تولدت با پنج روز تاخیر مبارک;)
++سارا جانم ، امیدوارم زودتر برگردی ایران :')
+++یاسی جونم، عزیزدلم، بازگشت پیروزمندانت به وب رو تبریک میگم جونم:)

می خواهم نامه ای بنویسم

به تو ای کودکی معصوم و زیبایم

کودکی ای که بسیار دوستت دارم

تو زندگی را در رویا می دیدی

تصور میکردی همه چیز زیباست

همه چیز با آرزو کردن برآورده میشود

و بزرگ ترین لذت زندگی بازی کردن است

زمانی که به مدرسه رفتی

میدانم که چقد تنها بودی

اما این تنهاییت

دوستی بسیار ناب را نسیبت کرد

دوستی که کسی در سن های بالاتر لنگه اش را پیدا نکرده است

اما تو بزرگتر شدی

مدرسه ات را عوض کردی

دوستان جدید

معلمی که همیشه اذیتش میکردی و خوب هم کردی

آن میزی که با خط کش آهنی نصفش را تراشیدی

راستی از آن باغی که آخر کلاس دومت رفتی نهایت لذت را ببر

و می دانم که برده ای

خوشحالم که به حرف قلدرهای احمق مدرسه گوش نکردی و هر بازی ای که دلت خواست کردی

کلاس سوم بهترین سال زندگیت بود

زیرا تو بسیار شاد بودی

همه چیز عالی بود

در کنار بهترین دوستت مینشستی 

مادربزرگ هنوز مریض نشده بود 

و خیلی چیز های دیگر

اما سال بعد از آن همه چیز تغییر کرد

آن معلمت که به طرز اعصاب خورد کنی تبعیض میکرد

و خیلی جدی بود 

آن سال اتفاقهایی افتاد که خوب نبود

آن معلم جایت  را عوض کرد

کنار کسی که از او نفرت داشتی نشستی

و معلم احمقت هرگز جایت را عوض نکرد

و تو آن سال زهرمارت شد

بعد از آن معلم مهربانی در سال بعد گیرت آمد

اما گردنش شکست و رفت

و آخر های پنجم را که معلم جدید جواب ها را میرساند به همه

و می دانم که آن سال در بهت بودی 

همان سالی که این وبلاگ را آغاز کردی

تجربه مامور انتظامات بودنت یادت هست؟

گلویت را پاره کردی تا بچه ها به کلاس هایشان بروند

و به یک ماه نکشیده استعفا دادی

من این نامه را برای زمانی برایت مینویسم که تو 12 سال داری

میدانم که این بخش از زندگیت بسیار تو را عوض کرد

آخر های شهریور است و قرار است به هفتم بروی

تو تنها سه سال از من کوچک تری

اتفاقات عجیبی در انتظارت هست

اتفاقاتی که به مغزت هم خطور نکرده اند

اتفاقاتی که در هیچ کدام از خیالهایت نبوده

و هفتم که تمام آرزوهایت با شکست مواجه خواهد شد

تمام تصوراتت بهم خواهد ریخت

تو در مدرسه نمونه دولتی نیستی

رفیق عزیزت بغل دستی ات نیست

اما لطفا اشتباه من را که خود توام تکرار نکن

هیچ وقت درباره هیچ کس خیال پردازی نکن

به خصوص معلم هایت

به حرف مردم توجه نکن

از قبل درباره افراد یک چهره خیلی خوب نساز 

که آنان با سنگ نزنن و چهره ای که تو در ذهنت برایشان ساخته ای را

خرد کنند

لطفا لطفا این کار را نکن

به کسانی که قرار است ببینی فکر نکن

نگذار که خردت کنند

کسانی که عزیز می پنداشتیشان

آنها لایق محبت تو نیستند

این محبت هایی که تو میکنی

برای شخصی است

که در ذهن تو ساخته شده

اما هرگز در دنیا وجود نخواهد داشت

یادت باشد که هیچ کس آن طور که تظاهر میکند نیست

مهربانی ات را خرج هر احمقی نکن

خوب میدانم 

که وقتی میبینی در یک جمع جای تو نیست

می روی

این اتفاق ممکن است خیلی آزارت دهد

در هفتم نه

در هشتم

هشتم تلخ ترین سال زندگیت خواهد شد

اگر طوری رفتار کنی که من رفتار کردم

تلخ ترین بخشش 

بخشی است که تو 

از یه جایی به بعد

در سال هشتم

در اکیپی که خودت جمعش کردی

خودت افرادش را با هم دوست کردی نخواهی بود

این به تو ضربه خواهد زد

تو خودت را گناهکار خواهی دانست

اما این کار را نکن

تو کار خوبی کردی که از آن اکیپ بیرون آمدی

هرگز خودت را برای بیرون آمدن از آن اکیپ سرزنش نکن

حتی به یادداشت هایی که برایت در دفترچه ات نوشته اند توجه نکن

آنها همه اش حرف است ، حرف های تهی

مانند مجموعه ای تهی که رویش خط می زنیم

یاد بگیر که هر چیزی اندازه ای دارد 

افراد را با اعمال و رفتار خود آنها بسنج

نه با رفتار هایی که در خیالاتت دوست داشتی انجامشان دهند

گاهی به خیال پردازی پناه ببر اما نه همیشه

نگذار خیال ها جای واقعیت را بگیرند

آن وقت ضربه خواهی خورد

اگر کسی لیاقت مهربانی ات را نداشت از زندگیت به راحتی حذفش کن

نه برایش گریه کن

نه بگذار که دلت بشکند

یک خط قرمز بکش بر روی دوستانی که پشت سرت آن قدر صفحه خواهند گذاشت که صد برگ شوی

یادت باشد که آدم ها اخلاقیات عجیبی دارند

یکسری هاشان خیلی حرف می زنند

یکسری هاشان فقط حرف میزنند

یکسری هاشان هم کم حرف می زنند و بیشتر گوش خواهند داد 

از آدم های دسته اول سراغت خواهند آمد

به حرف هایشان گوش کن تا گوش کردن را یاد بگیری

از دسته ی دوم هم سراغت خواهند آمد

به حرف هایشان گوش کن 

اما در دلت به آنها پشت کن

چون اینها همه حذب بادند و تهی

از دسته سوم اما

تابه حال کسی را نیافته ای 

و تا سن من هم نخواهی یافت

امیدوارم چیز هایی را که گفتم خوب گوش بدهی

اگر گوش ندهی ضربه های کوچک زیادی خواهی خورد

که این کوچک ها روی هم ضربه مهلکی خواهند شد که بر روحت وارد خواهد آمد

که حتی این ضربه ها در دست خطت پیدا خواهند بود

اگر گوش ندهی اتفاقات عجیبی خواهند افتاد

اما اگر گوش ندادی هم اشکالی ندارد

چون میشوی من

منی که هر چه به تو می گوید انجام ندهی را تجربه کرده است

اما غصه نخور

اگر گوش ندادی و شدی من

آن قدر ها هم بد نخواهد بود

خوبی اش این است که این زهر ها در آینده دیگر تکرار نخواهند شد.

 

پ.ن:این متن بسیار طولانی است، اگر نخواندید بهتان حق میدهم اما خواندنش خالی از لطف نخواهد بود:)

خیلی دوست داشتم که در این چالش شرکت کنم:)

خیلی ها شرکت کرده اند و خیلی زیبا و عالی نوشتن:* 

آغاز چالش در وبلاگ

سکوت

دعوت میکنم از مبینا و سارا و ماجده (اگه دوست داشت البته و اگه اینجا رو میخوند) و هر کسی که شرکت نکرده:)


ساده نباشیم، زود گول نخوریم، فکر کنیم توی حرف ها و رفتار های دیگران، حرف پشت رفتار ها رو پیدا کنیم، بعضی از دوستیا، پوچه.

 

تنها

 

+ گاهی احساس غرور میکنم

حس موفق بودن.

دوستان زیاد.

روابط اجتماعی خوب.

می گذرانم.

می گذرانم.

اما ناگهان

زیر پایم خالی است

معلق مانده ام در زمین و هوا

همه چیز تار است و نا پیدا

فریادم را 

نمی شنود کسی

اما.

اما صدایی می آید از دور دست ها

خوشحال میشوم

رو میکنم به صدا

شاید کسی به یاری ام می آید

اما این صدا، صدای من است

تکرار فریاد کمکم

و گاهی سخت است باور کنم

که چقدر تنهایم.


اینو باید توی اولین پست بعد از تابستونم میگفتم

خوب واقعیت اینه که من بزرگ شدم، از نظر عقلی به خصوص، خوب توی سال گذشته من نمیدونم چرا انقدر اونطوری شده بودم که با خیلی هاتون دعوا کردم و خیلی زود بهم برمیخورد و اصن یه عجوبه ای بودم برا خودم، نمی دونم چجوری تحمل میکردین:/ واقعا ببخشید ، اگه کسی رو ناراحت کردم اگه ازم رنجیدید متاسفم، اصلا چند وقته من همش در حال عذر خواهی کردنم واسه رفتار های دوران جهالتم:/ خبر خوب اینکه الان خیلی عوض شدم، ولی خیلی از شما ها هنوز فکر می کنید که من سریع ناراحت میشم با یه پخ، ولی اصلا اینطور نیست، و اینکه انتقاد پذیر شدم، ذهنم باز تر شده، هر چند هنوزم جاداره که باز تر شه. و ممنونم که بهم انرژی میدین:* دوستتون دارم:)

 

+ آهان کور خوندین، ایندفعه دیگه از دلنوشته خبری نیست، انقدر خستم که نگو.

شاید بعدا برا اینم یه چیزی نوشتم ولی الان نهح D:

:)


من واژه ای را می شناسم

واژه ای سرشار از معجزه

واژه ای که بلندت می کند

وادارت میکند که تلاش کنی

واژه ای که باخودش

رویاهایی رادر ذهنت می آفریند

و خودش میگوید که این رویاها

دست یافتنی اند

زیرا من وجود دارم 

من در میان شب تار

در تاریکی یک غار

در هوای تار و

حال زار

وجود دارم

من همیشه و در هر حال

در اطراف تو پرسه ن

و قدم ن

هستم

اما تو

زمانی که به من پشت کنی

زندگی ات خاکستری خواهد شد

آنگاه است که خواهی مرد 

زیرا آدمی بدون امید می میرد.


گوشه ای مینشینم

سپس آرزو میکنم

آرزوهایی که بوی پاییز میدهند

بوی برگ قرمز

بوی زمین خیس

می دانم که برآورده شدن آرزوهایی این چنین 

خیلی بعید است

شاید احتمالش را 

در آن دوردست ها

کیلومتر ها دور از این شهر

داخل کلبه ای چوبی

در کنار امواج ساحلی

در شبی سرد

کنار آتش 

بتوان یافت

احتمالش مانند همان جرقه ی کوچکی است

که از هیزم برمی خیزد

اما این چیز ها

برای خدا که فرقی نمیکند

من به او ایمان دارم

و امید فراوان

باد خنک پاییزی می پیچد

و تمام وجودم را

سرشار از شادمانی میکند

این نسیم بی حکمت نیست

شاید همین شنبه

خبرهای خوشی در انتظارمان باشد.!


سلام دوستان. جونم براتون بگه که خیلی خستم خیلییی:/ در مورد معلما که خداروشکر که معلما به نظر خوب میان . ممکنه حتی از قبلی ها هم بهتر باشن. البته اینا دیگه اهمیتی نداره. تنها چیزی که اهمیتی داره اینه که من دوباره   سردرگممfrown هعی.

معاون عوض شد و یه آدم افتضاح اومده البته قبلیم افتضاح بودsad فقط اولیه خوب بود .

و اینکه تسلیت.

 

+ پاییز زیبا

پاییزی که باد هایت بوی باران میدهند 

برسان پیام مارا به بهار

و به او بگو

میهمان دوستی هستیم 

که امیدواریم امسال با ما مهربان تر باشد

و بگو

که این دوست

هر سال با باران های غیرمنتظره اش

از ما پذیرایی میکند

و رنگ چایش

در میان برگ هایش جاری ست

و بگو 

که این دوست پاییز نام دارد

مهمانی که تمام شد

امید داریم به دیدار دوباره

بین خودمان بماند

اما باران های ناگهانی ات

و میوه های خوش رنگ بهاری ات

هنوز در دلم

جای خود دارند

قربان شما

دختر اردیبهشت.!


میدونید چیه؟ حس بد من نسبت به شروع  مدرسه از این بابته که حس میکنم باز برگشتم سر خونه اول:/ خوب یعنی چی آخه؟؟؟ بعد از اینهمه دویدن برای اینکه امتحانا تموم بشه ، تاریخ تموم شه ، جغرافی تموم شع، خرداد تموم شه، دوباره همون آش و همون کاسه:/ با این تفاوت که هرسال معلم ها سخت گیری بیشتری میکنن:| آخه این انصافه؟؟

الانم که فقط 55 دقیقه از تابستون مونده:/ چی بگم آخه من؟؟! افسوس که افسوس من کاری رو از پیش نمیبره.

 

+پاییز عزیزم

می دانم که می خواهی مهرت را آغاز کنی

مهر زیبایت را 

مهری که آغاز برگ ریزانت خواهد بود

تو مهر می ورزی و عاشقان 

دوری از معشوقشان را برگردن تو می اندازند

تو عشق می دهی و در سرمایت

رنگ های آتشین داری تا دلها را گرم کنی

عشاق با رنگ هایت آتش بر قلبشان میزنند

و تقصیر را به تو می اندازند

اما ناراحت نباش

این رسم مردم است

که دنبال مقصر بگردند

مقصری که حق دفاع نداشته باشد.!


یکی از کاکتوسام امروز خشکید.

یعنی به مروز خشک شد ولی من امروز دیدمsad

هعی.

فکر کنم این سوز امشب خشدش.

امشب هوا سوز داره

میزنه تا مغز استخوانم.

ماه همیشه قشنگه. همیشه.heart

 

+در ضمن انقدر یادآوری نکنید قراره بریم مدرسه. خودمون میدونیم دیگه ای باباfrown

++ شکلک های بیان چه بامزه انsmiley

+++خواب های خوب ببینید:)


واقعا با این سریال ساختنشون دارن به شعور مخاطبا توهین میکنن. ستایش تو فصل دو شبیه مادر جد مهدی سلوکی بود. بعد تو فصل سه شبیه آبجی کوچیکشه:/ آخه این چه وضعیه

بعد کارگردان فیلم در جواب منتقدان برای گریم ستایش گفتهه: آخه تو فصل قبل فشار ها و نگرانی هایی روی ستایش بود که توی این فصل نیست:/

آهان. پس چون فشار ها از روی ستایش برداشته شده یه پیرزن هفتاد ساله شده دختر 20 ساله:| 

واقعا ممنون از فیلم های فوق العاده ی امسال:/ اصلا ما رو با این فیلم هاتون شگفت زده کردید:/ توی بوی باران که از بس فیلم رو مثل آدامس کشیدین تهش بدون مفهوم تموم شد همه ی 60 قسمت. آخرشم نفهمیدیم برای چی نرگس محمدی اون همه کلفتی و کارگری کرد! تهش دختر رئیس باباشو لو داد:/

+ تابستون امسال هم با اینکه به برنامه های از پیش تعیین شده نرسیدم اما خیلی تابستون پویایی رو گذروندم که برام ارزشمنده. به نتایج خوبی رسیدم. و تغییراتی در خودم حاصل کردم که مطمئنم بعد از این زندگیم بهتر خواهد بود:) اگه بخوام یه مقداریشو براتون به اشتراک بذارم این بود که آدمای موندنی و آدمای رفتنی رو از هم تفکیک کردم که با هر رفتنی یا هر رفتاری از جانب هر کسی دلگیر و دلخور نشم و دلم نشکنه. بالاخره همه که موندنی نیستن. نمیشه که به خاطر هر آدمی افسردگی گرفت!

++از بحث فیلم های مسخره ی امسال و تابستونی که ته موندشه الان. بگذریم میرسیم به سال پیش رو که امیدوارم خدا برای هممون خوش نوشته باشدش و دستمونو بگیره که مبادا احساس تنهایی کنیم.

_ روز ها از پس هم سپری میشوند

و ما باز

قدم میزنیم

در کوچه پس کوچه ها

تا آنکه خسته میشویم

و باز میرسیم به همین خانه

که در آن خندیدیم

گرییدیم

و لب پنجره می نشینیم.

هنوز یک چای لیوانی چقدر می چسبد!


سلام. امشب ماه کامله  البته تقریبا. یعنی الان ماه شب سیزده ست. خیلی قشگه. وقتی به ماه نگاه کردم دلم برای مبینا تنگ شد یهو. چند وقته ندیدمش آخه بزودی می بینمش.

امروز فیلم سرخ پوست رو دیدم. نمی دونم یه سریا چرا میگن تهش بازه:/ تهش کاملا واضح و روشن بود. خیلی دوستش  داشتم فیلمو معرکه بود اونم با بازی فوق العاده ی نوید محمد زاده. کراش زدم روش. فکر میکردم نوید فقط نقش آدمای بدبخت و بیچاره رو خوب بازی میکنه اما دیدم نه بابا. این خیلی خوبه. نقش اینم خیلی خوب بازی میکنه:) به به. پیشنهاد میکنم اگه ندیدید برید ببینید:)

روزهای پایانی تابستونه دیگه استفاده های نهایی رم بکنید که داریم میریم به سمت فاجعه:/ اه نه حوصله بچه هارو دارم نه معلما و نه امتحان و درس و مشق

راستی امروز باغ کتاب رفتیم :) خوش گذشت. سینما رو اونجا رفتیم دیگه. روز سینما بود امروز و بلیط نیم بها بود:)

دوست داشتم تابستون فعال باشم ولی رایانه خراب اندر خراب است:/ خیلی وقته خرابه و در دست تعمیر.:/

دیگه دیگه. آهان . چند بار اومدم سر زدم وب . یه دوتا کامنت بود اونا رو خوندم و یه چندتا هم مال مطالبی که انتشار در آینده بود(همون دیالوگا) وقت نکردم جواب کامنتارو بدم . حالا بعدا جواب میدم. آخه تا میام وباتونو میخونم چند ساعت میگذره:| 

هشدار به مهر نزدیک میشوید. هشدار به مهر نزدیک میشوید. هشدار به مهر نزدیک میشوید. هشدار.

امشب با ماه شب سیزده بخوابید تا فردا ماه شب چهاردهو ببینید:)

+ عه دیالوگ از این فیلمه برنداشتم بس که محو فیلم بودم.

++ عزاداری هاتون قبول باشه.


سلام وبلاگ جانم

تو همیشه و در هر حال ، درکنار من بودی، هیچ وقت نشد که پیش تو بیایم و بگویی که حوصله ام را نداری، همیشه ی همیشه بودی، هیچ وقت مرا نرنجاندی و اجازه دادی آهسته درکنارت بگریم، حرف هایم را با صبوری گوش دادی و فقط سکوت کردی، با سکوتت به من اجازه دادی که فکر کنم ، به آنچه کردم و نکردم.

تو دوستان زیادی به من دادی، دوستانی که تا به حال از وجودشان خبر نداشتم، مرا از سرگذشت دیگران آگاه کردی، من انواع آدمها را شناختم هم در دنیای واقعی و هم در اینجا و تو باعث شدی زودتر آدمها را بشناسم.

چه روزها که. بماند!

حالا تو سه ساله شده ای، سه سال حرف های من را به جان خریدی، بی هیچ گلایه ای، میدانی که چقدر عاشق تو هستم، اگر نمی دانی هم بدان، چون خیلی عاشق تو هستم خیلی زیاد.!

ببخشید که سالهای گذشته تبریکت نگفتم،اما این دلیل نمی شود که دوستت نداشته ام بلکه فقط به اینترنت دسترسی نداشتم. شاید پس فردا نباشم که تولدت را همان روز به تو تبریک بگویم برای همین این پست در روز 27 مهر برای روز 29 مهر نوشته میشود. امروز هرچه میخواهی بخند، مطمئنم طنین خنده هایت در سراسر جهان خواهد پیچید. راستی آن روز دوشنبه است وای که عجب روزی است دوشنبه، قول بده برایم آرزوی موفقیت کنی:* میدانم که تولد توست و من باید برایت کاری کنم اما خوب چه کنم آخر؟

:)

دوستت دارم عزیزدلم، سه ساله شدنت مبارک:)

wink


سلام بچه ها

در مورد

این وبلاگ می خواستم بهتون بگم که برخی از دلنوشته های وبم رو توش باز انتشار میکنم:) و اگر توانی باشد دلنوشته جدید هم توش میزارم 

خیلی متشکرم از اون افرادی که حمایت کردند و خواهند کردheart

عمری باشد جبران کنیم:)

wink


سلام سلام دوستای گلم:)

خیلی وقته که اینجا پست نذاشتم متاسفانه:( ببخشید crying

بچه های گل خیلی خیلی خوشحال میشم که از وبلاگ کوچولو موچولوی حقیری که برای مسابقه وب نویسی زدم رو حمایت کنید:* heartخیلی خیلی خوشحال میشم:)) winkblush

قربون مرامتون:)

اینم آدرسشه اگه دوست داشتین کلیک کنید

 

پ.ن: خیلی دلم تنگ شده واسه اینجا واسه پست گذاشتن. واسه شماها به خصوص. با این جشنواره تولید محتوا و درسای سنگینمون بعید میدونم بتونم فعالیت زیادی توی وبلاگ خودم داشته باشمsad ولی برای شما آرزو موفقیت میکنمheart


ای بابا اعصاب آدمو خورد میکنن چرا همش؟؟؟ الان فقط سایت بیان وا میشه برا من:\\\     چرا آخه؟؟؟ مثلا که چی؟ که مردم با هم ارتباط نداشته باشن یا چی ؟؟؟ هان؟؟ چی؟؟؟ من الان کار دارم با تلگرام کی جوابگوئه؟؟ هان؟؟ نمیتونم اینجا فحشم بدم بهشون. به جای اینکه خودشونو درست کنن بیان قیمت بنزینو بیارن پایینٰ میزنن نتو قطع میکنن؟؟ واقعا کهٰ، ************.

تلگرام قطعه، اینستا قطعه ، یه سرچ ساده هم نم تونیم بکنیم حتی:|

+تازه ******************************************************************************************************************************************************شکر خوردیم.

 

دوستان افق کدوم وریه؟؟ میخوام برم محو شم:/

:\

:/

:|


پاییز جانم

میبینی که چقدر دیوانه شده ام؟

این روزها کسی را ندارم

کسی را ندارم که با او حرف بزنم

که پیشش درد دل کنم

این روزها کسی به حرف من خسته گوش نمیدهد

من بی اعصاب

کسی نیست که گوش جان بسپارد به من

همه در فکر غم خودشانند

و من نیز در فکر غم آنان

آنقدر دیوانه شده ام که هر روز با خودم حرف میزنم

و هر ثانیه

و هر لحظه

من با ماه حرف میزنم

با دلم حرف میزنم

من با آسمان حرف میزنم

من حتی با تو نیز حرف میزنم

و با برگ هایت

و با بارانت

آخر کسی به حرف های من گوش نمی دهد

آخر تنها شده ام.


دوست دارم

که بروم

از همه جا

از این شهر تنگ

از این دنیا

از کنار این ادمها که کنارم نیستند

وقتی فکر میکنم

تمام این آدما دوستانم هستند

میفهمم که من چقدر بدبختم

که دوستانم نمفهمندم

که مهم نیست خوشی ام

غمم

دلتنگیم

نزدیکی یا دوری ام

تنهایی ام

مهم نیست که چه حالیم

براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 

یا یه چیزیشونه

پیششون باشم

که اگه نباشم میشم بی وفا

مییشم سنگدل

میشم اون چیزی که نیستم

اما اینا

دیگه مهم نیست

من دیگر خسته ام

می خواهم بروم

این رفتن بوی آرامش می دهد

دوست دارم بروم

از این شهر

از این دنیای تنگ

از کنار آدمهایی که زمانی شاید دوستم داشتند

حتی از خودم

.

اما

اما ها تمامی ندارند

 

+ دارم میرم از این خونه

که رویاهاش پریشونه

از این خونه که زندونه

از این شهری که ویرونه

تو دیگه مال من نیستی

ولی من هنوز هم زنده ام

عجب جون سختی ام من که

هنوزم فکر آیندم.

(آهنگ ژن خوک محسن چاووشی)


سلام عزیزم

با تو ام ای ابر

ابر سیاهی که زمانی سفید بودی

تو سفید می ماندی اگر ابر دیگری تو را نمی آزرد

و خود را به تو نمی کوبید

تو سفید می ماندی اگر تنها بودی

اگر تکه ای کوچک

در گوشه ای دور

در آسمان بودی

اما

حالا که تنها نیستی

حالا که در گوشه ای دور نیستی

این را بدان

که حتی هنگامی که سیاه می شوی نیز زیبایی!

هنگامی که می باری 

آرامش خواهی یافت

و آرامش خواهی داد

این را بدان که اشک هایت

هنوز طعم آرامش دارد

ببار ببار که غم هایت

ابدی نخواهد ماند

ببار که وقتی میباری

غم ها خواهند رفت

و زندگی هنوز جاری است.


هر چقدر هم که اوج بگیری

اگر در حبس زندان باشی

آخرش سرت به سقف خواهد خورد

از زندان افکار کمال گرایانه

و حرف های مردم

خلاص شو.

 

+ چند وقت که نمیام اینجا دلم انقده تنگتون میشه.sad heart نظر نذاشتم خیلی، تعداد زیاده ولی دارم میخونم همتونو، ناراحتن بعضیا چرا؟ نبینم غمتونو، هر کی تو زندگیش یه دردایی داره ولی باید با هاشون جنگید، یه جا خوندم : پیروزی یعنی رفتن از یه شکست به شکست دیگه ، بدون اینکه نا امید بشی!wink


دوست دارم

که بروم

از همه جا

از این شهر تنگ

از این دنیا

از کنار این ادمها که کنارم نیستند

وقتی فکر میکنم

تمام این آدما دوستانم هستند

میفهمم که من چقدر بدبختم

که دوستانم نمفهمندم

که مهم نیست خوشی ام

غمم

دلتنگیم

نزدیکی یا دوری ام

تنهایی ام

مهم نیست که چه حالیم

براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 

یا یه چیزیشونه

پیششون باشم

که اگه نباشم میشم بی وفا

مییشم سنگدل

میشم اون چیزی که نیستم

اما اینا

دیگه مهم نیست

من دیگر خسته ام

می خواهم بروم

این رفتن بوی آرامش می دهد

دوست دارم بروم

از این شهر

از این دنیای تنگ

از کنار آدمهایی که زمانی شاید دوستم داشتند

حتی از خودم

.

اما

اما ها تمامی ندارند

 

+ دارم میرم از این خونه

که رویاهاش پریشونه

از این خونه که زندونه

از این شهری که ویرونه

تو دیگه پا به پام نیستی

ولی من هنوز هم زنده ام

عجب جون سختی ام من که

هنوزم فکر آیندم.

(محسن چاووشی)


_ یه جایی توی زندگیت یه شکستی خوردی یا مرگ عزیزی رو تجربه کردی که بهت صدمه زده

 

این جمله رو چند وقت پیش یه مشاور بهم گفت. بهم گفت و من مدتهاست بهش فکر میکنم، آخه من از مرگ عزیزی صدمه نخوردم، یعنی مرگ شخص خیلی عزیزی رو تجربه نکردم، البته تو بچگیم مادربزرگم فوت کرد ولی من اونموقع خیلی بچه بودم.

حالا همش به این فکر میکنم که من کجای زندگیم شکست خوردم، اونم شکستی که بهم صدمه زده باشه.

من تو زندگیم شکست های کوچیک و بزرگ زیادی رو تجربه کردم ، شکست هایی که گاهی رنجوندتم و گاهی سخت ناراحتم کرده. ولی تو تمام زندگیم همیشه سعی کردم که یه اتفاق بد برای مدت های طولانی فکرمو درگیر نکنه ( البته جدیدا اصلا توی این قضیه موفق نیستم و مدام به یه چیز فکر میکنم و خیال و خیال و خیال)

وقتی این جمله طرفو شنیدم فکر میکردم که یه اتفاق خیلی تلخی تو زندگیم افتاده که سخت دلشکسته م کرده، ولی  جدیدا به چیز دیگه ای رسیدم، اینکه برای شکستن لازم نیست اتفاق خیلی خیلی بزرگ و عجیبی بیفته، بلکه گاهی همین اتفاقای کوچیک و بزرگ زندگی میتونن آدمو بشن. همین اتفاقایی که میگیم مهم نیست و خودمونو میزنیم به اون راه، همون حرفا و رفتارایی که از رفیقت میشنوی و میبینی که انتظارشو نداشتی در حقت بگن و انجام بدن و بدون حل کردن ماجرا از کنارشون رد میشی و هیچی نمیگی و هیچ کاری نمیکنی.

اگه رفیقت برات مهمه حلش کن، اگه مهم نیست و از چشمت افتاد، یکی بزن تو گوششو ترکش کن.

من نمی خوام تلخ بشم، می خوام خوب باشم ، ولی نه در چشم مردم، بلکه میخوام شب که تنهاشدم و سرمو گذاشتم رو بالش، به خودم افتخار کنم، میخوام قوی باشم و از این چیزای ریز ریز صدمه نخورم.


گاهی به مرگ فکر میکنم، به اینکه اگه من همین فردا بمیرم چی میشه؟ قطعا هیچی ، هیچ اتفاقی نمیفته و جهان هنوز ادامه خواهد داشت.

چند روز پیش خواب دیدم که مردم. حسرت بود کلی تودلم، میگفتم چرا هنوز داستانمو ننوشتم، چرا نشدم اون آدم مهمی که دنیا رو دگرگونه ساخت:/(زهی خیال باطل:/) وقتی به مرگ فکر میکنم قدر زندگیو بیشتر میدونم.(البته بماند که بعضی وقتها خیلی دوست دارم که بمیرم، که نباشم)

سنسی (مربی کاراته) میگه که اصلا چیزی به نام مرگ وجود نداره بلکه همه از اینجا به جهان دیگری رجعت میکنند(این جمله عین جمله ایه که گفته ها) آره دیگه خلاصه هر کی یه جور می بینتش

کاش حسرت به دل نمیرم، خدایا کی میشه کتابمو بنویسم کی میشه که.

 

فکر کنم الان که این پستو می خوانی من دارم ریاضی کار می کنم:/


سلام بچه ها:) اممم میخواستم یه چالش بذارم که بنویسین چه چیزاییو تا قبل از امسال نمیدونستین و امسال فهمیدین، مثلا یه سری تجربیات جدید و اینا. درباره ی آدمای اطرافتون، دوستاتون، زندگی و دنیا و خودتون. فکر میکنم متنای قشنگی بشن با قلم های خاص خودتون:* اگه دوس داشتین و شرکت کردین، توی وبلاگتون پستش کنید و آدرسشو بذارید برام:)



راستی الان که توی خونه موندیم و داریم کپک میزنیم:\ چیکار میکنید شما؟ فیلم؟ کتاب؟ یکم حرف بزنیم:) خوبین؟ چه خبرا؟

برای اینکه حالمون بهتر شه باحالترین جوکهایی که تا حالا شنیدینو تعریف کنید برامون:)


+یه تشکر ویژه هم بکنم از اسپم های تبیلیغاتی عزیز که حتی در نبودمم به یادم بودن خخخخ

++بچه ها اسم چالش هم گذاشتم چی بودم و چی شدم:)

+++خودمم خیلی دوست دارم بنویسم و مینویسم بزودی. :*

++++منتظر نوشته هاتون هستم:*


سلام بچه ها:) اممم میخواستم یه چالش بذارم که بنویسین چه چیزاییو تا قبل از امسال نمیدونستین و امسال فهمیدین، مثلا یه سری تجربیات جدید و اینا. درباره ی آدمای اطرافتون، دوستاتون، زندگی و دنیا و خودتون. فکر میکنم متنای قشنگی بشن با قلم های خاص خودتون:* اگه دوس داشتین و شرکت کردین، توی وبلاگتون پستش کنید و آدرسشو بذارید برام:)



راستی الان که توی خونه موندیم و داریم کپک میزنیم:\ چیکار میکنید شما؟ فیلم؟ کتاب؟ یکم حرف بزنیم:) خوبین؟ چه خبرا؟

برای اینکه حالمون بهتر شه باحالترین جوکهایی که تا حالا شنیدینو تعریف کنید برامون:)


+یه تشکر ویژه هم بکنم از اسپم های تبیلیغاتی عزیز که حتی در نبودمم به یادم بودن خخخخ

++بچه ها اسم چالش هم گذاشتم چی بودم و چی شدم:)

+++منتظر نوشته هاتون هستم:*

++++دیدم شرکت نمی کنید، گفتم شاید ندیدین یا شایدم کرونا گرفتین. تنبل شدینا!!! مجبور میکنید آدمو انتشار دوباره بزنه:/

+++++اگه شرکت کردین سه تا از دوستاتونم دعوت کنین:)


هرروز که میگذره، بیشتر می فهمم که قبلا چقدر نادون بودم، حتی الانم خیلی چیزا رو نمی دونم، خیلی چیزها مونده که باید کم کم یاد بگیرم. ولی امسال چیز های خوبی فهمیدم که دونستنش برا شما شاید خالی از لطف نباشه.

هر آدمی که چند روز با تو مهربون بود، اسمش دوست نیست، شاید خیلی طول بکشه ولی بالاخره وقتی که توی موقعیت بدی هستی، یا ترکت میکنه و میره، یا یه ضربه میزنه و میره، این آدما فقط باعث شدن که من دیرتر اعتماد کنم. 

می دونی چیه؟ یه سری آدمها ظرفیت جنس مخالف ندارن، یعنی به شدت جوگیر میشن وقتی رل میزنن، یه جوری که پاک فکر و ذهنشون مشغول می شه و تو نمی تونی هیچ حرفی بهش بزنی، چون همش در حال رویا پردازی برای پسریه که تازه دو هفته اس که باهاش آشنا شده و اصلا بهت گوش نمیده. رفتارشون عوض میشه و تو با خودت میگی که چرا دیگه من این آدمو نمیشناسم(البته بعضیا هم اینطور نیستن، گفتم یه سریا). و شایدم با خودت بگی کاش این اصلا رل نمی زد.

برای دونستن چیزهای جدید باید نادون باشی، چون اگر فکر کنی که همه چیز رو می دونی و سرشاری، پس جایی برای دانسته های جدید وجود نداره. 

زمان همه چیز رو معلوم میکنه، اگه می خوای بدونی حقیقت چیه باید خیلی صبور باشی. همون طور که آدما هم با گذشت زمون حقیقت درونشون مشخص میشه.

غم ها، ناراحتی ها و تمام مشکلات زندگی، پلی برای رشد تو هستن، اگر این چیز ها نباشن، تو تمام عمرت رو در جا می زنی. هر چی بیشتر تجربه کنی، بیشتر درک میکنی، بیشتر احتیاط می کنی، راه های بیشتری هم یاد می گیری و حتی لذت بیشتری هم زندگیت میبری. برای بزرگ شدن نیاز به ریسک هست، نیاز به اشتباه هست، نیاز به تغییر هست. اگه هرروز ما پر از تجربه های جدید باشه، شاید حسرت خوردن تو زندگی کمرنگ تر بشه، پس روزهاتو پر از تجربه های جدید کن.

به جای بحث کردن با آدم های احمق به حماقتشون بخند. چون اون فرد اونقدر احمقه که تو حتی خودتو بکشی ام نمیتونی چیزی رو بهش بفهمونی که اون نمی خواد بدونه. 

دیگه اینکه زندگی کوتاهه ما به دنیا اومدیم که قیمت پیدا کنیم(این جمله مال یه نفر بود که اسمش یادم نیس) و به جایی برگردیم که متعلق به اون جاییم. غصه خوردن، سرزنش کردن، حسادت، تنفر و انتقام هیچ ارزشی ندارند و مانعی هستن تا جلوی راه مارو بگیرن. پس سعی کنیم راحت تر از کنارشون عبور کنیم.

یه چیز دیگه، من تا مدت ها کنار دوستام بیشتر از کنار خونوادم لذت میبردم، یعنی ترجیح میدادم با دوستام برم بیرون تا اینکه با خونوادم. اما الان که یه سریا از دوستام از چشمم افتادن و واقعیتشون برام معلوم شده و تعداد دوستای واقعیم اونقدر محدود شده که به دو یا به زور به سه نفر میرسه، فهمیدم خونواده ام با تمام مشکلاتش، با ارزش ترین و حقیقی ترین چیزیه که دارم. امضا: پریسا

پیرو

پست قبل:)

دعوت میکنم از همتون چون تعدادتون خیلی زیاده و همتونم رفیقای خوبمید:) مشارکت کنید رفقا:*

ممنونم از آیدا جانم که اول از همه شرکت کرد:)

شرکت کننده ها تا الان:

اردیبهشت


سلام شازده کوچولوی عزیز، امیدوارم حالا که به سیاره ات پیش گلت بازگشتی و گوسفندت جوانه های کوچک بائوباب ها را میخورد تا سیاره ات از بین نرود،‌همه چیز بین تو و گلت خوب پیش رود. نمی دانم در میان کار های روزانه ات وقتی برای خواندن نامه ی من ناشناس داری یا نه اما امیدوارم بخوانی.

می دانی چیست؟ این روزها به شدت احساس بدبختی میکنم، هزاران هزار چیز هست که عذابم میدهد، اما به روی خودم نمی آورم. حتی با هیچ کس درموردشان حرف نمی زنم، همه شان ته دلم مانده، زیر گلویم تلنبار شده، اما من اجازه ندارم تا کسی را با بازگو کرن غصه هایم ناراحت کنم. برای همین است که همین جا گوشه کوچک دلم نگهشان داشته ام. همیشه فکر میکردم برای اینکه در زندگیم موفق باشم باید شهرت به دست آورم و دنیا را دگرگون کنم اما الان دیگر آن طور فکر نمی کنم. حتی نمی دانم چه هدفی را دنبال کنم، نمیدانم به کجا می خواهم بروم و چه کنم. میان هزاران باید و نباید گیر کرده ام.

راستی هدف زندگی چیست؟ من که فکر میکنم هدف از زندگی مهربانی کردن و انسان بودن است. اما تو هدف زندگیت را چه چیزی قرار دادی که انقدر خوبی؟

این روز ها تنها مأوایم کتابهایم اند. آن ها مرا برای لحظاتی از دنیای خودم جدا می کنند و همه چیز را بهتر می کنند. سعی میکنم که دیگر. نمی دانم چه کنم. واقعا نمی دانم. نامه ام به شدت آشفته است. راستش را بخواهی خیلی دوست دارم به سیاره ی تو بیایم و کنارت بنشینم و چهل و چهار بار غروب آفتاب را تماشا کنم. خودت گفتی که آدم وقتی غمگین است دوست دارد غروب آفتاب را تماشا کند. حتی دوست دارم که در آسمان شبت ستارگان را بهتر ببینم. هر چند میدانم که جزو محالات است مگر اینکه تو برایم دعوتنامه و یک دسته پرنده مهاجر بفرستی تا با آنها از سیاره ام فرار کنم. اما راستش را بخواهی هر شب صدای خنده هایت در گوش آسمان می پیچد و من آن را می شنوم. صدای خنده هایت همیشه حالم را خوب میکند. در کل حالم خوب است و امیدوارم حال تو هم خوب باشد. نامه ام را با اولین ستاره دنباله دار که از اینجا عبور کند، برایت میفرستم و امیدوارم به دستت برسد. دوستدار تو، دخترکی از سیاره ی زمین.

چالش از

اینجا شروع شده:)

هر کسی که دوست داره شرکت کنه:*


هرروز که میگذره، بیشتر می فهمم که قبلا چقدر نادون بودم، حتی الانم خیلی چیزا رو نمی دونم، خیلی چیزها مونده که باید کم کم یاد بگیرم. ولی امسال چیز های خوبی فهمیدم که دونستنش برا شما شاید خالی از لطف نباشه.

هر آدمی که چند روز با تو مهربون بود، اسمش دوست نیست، شاید خیلی طول بکشه ولی بالاخره وقتی که توی موقعیت بدی هستی، یا ترکت میکنه و میره، یا یه ضربه میزنه و میره، این آدما فقط باعث شدن که من دیرتر اعتماد کنم. 

می دونی چیه؟ یه سری آدمها ظرفیت جنس مخالف ندارن، یعنی به شدت جوگیر میشن وقتی رل میزنن، یه جوری که پاک فکر و ذهنشون مشغول می شه و تو نمی تونی هیچ حرفی بهش بزنی، چون همش در حال رویا پردازی برای پسریه که تازه دو هفته اس که باهاش آشنا شده و اصلا بهت گوش نمیده. رفتارشون عوض میشه و تو با خودت میگی که چرا دیگه من این آدمو نمیشناسم(البته بعضیا هم اینطور نیستن، گفتم یه سریا). و شایدم با خودت بگی کاش این اصلا رل نمی زد.

برای دونستن چیزهای جدید باید نادون باشی، چون اگر فکر کنی که همه چیز رو می دونی و سرشاری، پس جایی برای دانسته های جدید وجود نداره. 

زمان همه چیز رو معلوم میکنه، اگه می خوای بدونی حقیقت چیه باید خیلی صبور باشی. همون طور که آدما هم با گذشت زمون حقیقت درونشون مشخص میشه.

غم ها، ناراحتی ها و تمام مشکلات زندگی، پلی برای رشد تو هستن، اگر این چیز ها نباشن، تو تمام عمرت رو در جا می زنی. هر چی بیشتر تجربه کنی، بیشتر درک میکنی، بیشتر احتیاط می کنی، راه های بیشتری هم یاد می گیری و حتی لذت بیشتری هم زندگیت میبری. برای بزرگ شدن نیاز به ریسک هست، نیاز به اشتباه هست، نیاز به تغییر هست. اگه هرروز ما پر از تجربه های جدید باشه، شاید حسرت خوردن تو زندگی کمرنگ تر بشه، پس روزهاتو پر از تجربه های جدید کن.

به جای بحث کردن با آدم های احمق به حماقتشون بخند. چون اون فرد اونقدر احمقه که تو حتی خودتو بکشی ام نمیتونی چیزی رو بهش بفهمونی که اون نمی خواد بدونه. 

دیگه اینکه زندگی کوتاهه ما به دنیا اومدیم که قیمت پیدا کنیم(این جمله مال یه نفر بود که اسمش یادم نیس) و به جایی برگردیم که متعلق به اون جاییم. غصه خوردن، سرزنش کردن، حسادت، تنفر و انتقام هیچ ارزشی ندارند و مانعی هستن تا جلوی راه مارو بگیرن. پس سعی کنیم راحت تر از کنارشون عبور کنیم.

یه چیز دیگه، من تا مدت ها کنار دوستام بیشتر از کنار خونوادم لذت میبردم، یعنی ترجیح میدادم با دوستام برم بیرون تا اینکه با خونوادم. اما الان که یه سریا از دوستام از چشمم افتادن و واقعیتشون برام معلوم شده و تعداد دوستای واقعیم اونقدر محدود شده که به دو یا به زور به سه نفر میرسه، فهمیدم خونواده ام با تمام مشکلاتش، با ارزش ترین و حقیقی ترین چیزیه که دارم. امضا: پریسا

پیرو

پست قبل:)

دعوت میکنم از همتون چون تعدادتون خیلی زیاده و همتونم رفیقای خوبمید:) مشارکت کنید رفقا:*

ممنونم از آیدا جانم که اول از همه شرکت کرد:)

شرکت کننده ها تا الان:

اردیبهشت عزیزم:) ،

ماجده جانم( خیلی دلم برات تنگه و خوشحالم از اینکه هنوز دارمت )،

سارای مهربونم،

فتل خان، 

ماریا خانوم:) و

یاسی جون


سلام شازده کوچولوی عزیز، امیدوارم حالا که به سیاره ات پیش گلت بازگشتی و گوسفندت جوانه های کوچک بائوباب ها را میخورد تا سیاره ات از بین نرود،‌همه چیز بین تو و گلت خوب پیش رود. نمی دانم در میان کار های روزانه ات وقتی برای خواندن نامه ی من ناشناس داری یا نه اما امیدوارم بخوانی.

می دانی چیست؟ این روزها به شدت احساس بدبختی میکنم، هزاران هزار چیز هست که عذابم میدهد، اما به روی خودم نمی آورم. حتی با هیچ کس درموردشان حرف نمی زنم، همه شان ته دلم مانده، زیر گلویم تلنبار شده، اما من اجازه ندارم تا کسی را با بازگو کرن غصه هایم ناراحت کنم. برای همین است که همین جا گوشه کوچک دلم نگهشان داشته ام. همیشه فکر میکردم برای اینکه در زندگیم موفق باشم باید شهرت به دست آورم و دنیا را دگرگون کنم اما الان دیگر آن طور فکر نمی کنم. حتی نمی دانم چه هدفی را دنبال کنم، نمیدانم به کجا می خواهم بروم و چه کنم. میان هزاران باید و نباید گیر کرده ام.

راستی هدف زندگی چیست؟ من که فکر میکنم هدف از زندگی مهربانی کردن و انسان بودن است. اما تو هدف زندگیت را چه چیزی قرار دادی که انقدر خوبی؟

این روز ها تنها مأوایم کتابهایم اند. آن ها مرا برای لحظاتی از دنیای خودم جدا می کنند و همه چیز را بهتر می کنند. سعی میکنم که دیگر. نمی دانم چه کنم. واقعا نمی دانم. نامه ام به شدت آشفته است. راستش را بخواهی خیلی دوست دارم به سیاره ی تو بیایم و کنارت بنشینم و چهل و چهار بار غروب آفتاب را تماشا کنم. خودت گفتی که آدم وقتی غمگین است دوست دارد غروب آفتاب را تماشا کند. حتی دوست دارم که در آسمان شبت ستارگان را بهتر ببینم. هر چند میدانم که جزو محالات است مگر اینکه تو برایم دعوتنامه و یک دسته پرنده مهاجر بفرستی تا با آنها از سیاره ام فرار کنم. اما راستش را بخواهی هر شب صدای خنده هایت در گوش آسمان می پیچد و من آن را می شنوم. صدای خنده هایت همیشه حالم را خوب میکند. در کل حالم خوب است و امیدوارم حال تو هم خوب باشد. نامه ام را با اولین ستاره دنباله دار که از اینجا عبور کند، برایت میفرستم و امیدوارم به دستت برسد. دوستدار تو، دخترکی از سیاره ی زمین.

چالش از

اینجا شروع شده:)

هر کسی که دوست داره شرکت کنه:*


هرروز که میگذره، بیشتر می فهمم که قبلا چقدر نادون بودم، حتی الانم خیلی چیزا رو نمی دونم، خیلی چیزها مونده که باید کم کم یاد بگیرم. ولی امسال چیز های خوبی فهمیدم که دونستنش برا شما شاید خالی از لطف نباشه.

هر آدمی که چند روز با تو مهربون بود، اسمش دوست نیست، شاید خیلی طول بکشه ولی بالاخره وقتی که توی موقعیت بدی هستی، یا ترکت میکنه و میره، یا یه ضربه میزنه و میره، این آدما فقط باعث شدن که من دیرتر اعتماد کنم. 

می دونی چیه؟ یه سری آدمها ظرفیت جنس مخالف ندارن، یعنی به شدت جوگیر میشن وقتی رل میزنن، یه جوری که پاک فکر و ذهنشون مشغول می شه و تو نمی تونی هیچ حرفی بهش بزنی، چون همش در حال رویا پردازی برای پسریه که تازه دو هفته اس که باهاش آشنا شده و اصلا بهت گوش نمیده. رفتارشون عوض میشه و تو با خودت میگی که چرا دیگه من این آدمو نمیشناسم(البته بعضیا هم اینطور نیستن، گفتم یه سریا). و شایدم با خودت بگی کاش این اصلا رل نمی زد.

برای دونستن چیزهای جدید باید نادون باشی، چون اگر فکر کنی که همه چیز رو می دونی و سرشاری، پس جایی برای دانسته های جدید وجود نداره. 

زمان همه چیز رو معلوم میکنه، اگه می خوای بدونی حقیقت چیه باید خیلی صبور باشی. همون طور که آدما هم با گذشت زمون حقیقت درونشون مشخص میشه.

غم ها، ناراحتی ها و تمام مشکلات زندگی، پلی برای رشد تو هستن، اگر این چیز ها نباشن، تو تمام عمرت رو در جا می زنی. هر چی بیشتر تجربه کنی، بیشتر درک میکنی، بیشتر احتیاط می کنی، راه های بیشتری هم یاد می گیری و حتی لذت بیشتری هم زندگیت میبری. برای بزرگ شدن نیاز به ریسک هست، نیاز به اشتباه هست، نیاز به تغییر هست. اگه هرروز ما پر از تجربه های جدید باشه، شاید حسرت خوردن تو زندگی کمرنگ تر بشه، پس روزهاتو پر از تجربه های جدید کن.

به جای بحث کردن با آدم های احمق به حماقتشون بخند. چون اون فرد اونقدر احمقه که تو حتی خودتو بکشی ام نمیتونی چیزی رو بهش بفهمونی که اون نمی خواد بدونه. 

دیگه اینکه زندگی کوتاهه ما به دنیا اومدیم که قیمت پیدا کنیم(این جمله مال یه نفر بود که اسمش یادم نیس) و به جایی برگردیم که متعلق به اون جاییم. غصه خوردن، سرزنش کردن، حسادت، تنفر و انتقام هیچ ارزشی ندارند و مانعی هستن تا جلوی راه مارو بگیرن. پس سعی کنیم راحت تر از کنارشون عبور کنیم.

یه چیز دیگه، من تا مدت ها کنار دوستام بیشتر از کنار خونوادم لذت میبردم، یعنی ترجیح میدادم با دوستام برم بیرون تا اینکه با خونوادم. اما الان که یه سریا از دوستام از چشمم افتادن و واقعیتشون برام معلوم شده و تعداد دوستای واقعیم اونقدر محدود شده که به دو یا به زور به سه نفر میرسه، فهمیدم خونواده ام با تمام مشکلاتش، با ارزش ترین و حقیقی ترین چیزیه که دارم. امضا: پریسا

پیرو

پست قبل:)

دعوت میکنم از همتون چون تعدادتون خیلی زیاده و همتونم رفیقای خوبمید:) مشارکت کنید رفقا:*

ممنونم از آیدا جانم که اول از همه شرکت کرد:)

شرکت کننده ها تا الان:

اردیبهشت عزیزم:) ،

ماجده جانم( خیلی دلم برات تنگه و خوشحالم از اینکه هنوز دارمت )،

سارای مهربونم،

فتل خان، 

ماریا خانوم:)، 

یاسی جون و

میس رایتر(خانوم نویسنده:))


هرروز که میگذره، بیشتر می فهمم که قبلا چقدر نادون بودم، حتی الانم خیلی چیزا رو نمی دونم، خیلی چیزها مونده که باید کم کم یاد بگیرم. ولی امسال چیز های خوبی فهمیدم که دونستنش برا شما شاید خالی از لطف نباشه.

هر آدمی که چند روز با تو مهربون بود، اسمش دوست نیست، شاید خیلی طول بکشه ولی بالاخره وقتی که توی موقعیت بدی هستی، یا ترکت میکنه و میره، یا یه ضربه میزنه و میره، این آدما فقط باعث شدن که من دیرتر اعتماد کنم. 

می دونی چیه؟ یه سری آدمها ظرفیت جنس مخالف ندارن، یعنی به شدت جوگیر میشن وقتی رل میزنن، یه جوری که پاک فکر و ذهنشون مشغول می شه و تو نمی تونی هیچ حرفی بهش بزنی، چون همش در حال رویا پردازی برای پسریه که تازه دو هفته اس که باهاش آشنا شده و اصلا بهت گوش نمیده. رفتارشون عوض میشه و تو با خودت میگی که چرا دیگه من این آدمو نمیشناسم(البته بعضیا هم اینطور نیستن، گفتم یه سریا). و شایدم با خودت بگی کاش این اصلا رل نمی زد.

برای دونستن چیزهای جدید باید نادون باشی، چون اگر فکر کنی که همه چیز رو می دونی و سرشاری، پس جایی برای دانسته های جدید وجود نداره. 

زمان همه چیز رو معلوم میکنه، اگه می خوای بدونی حقیقت چیه باید خیلی صبور باشی. همون طور که آدما هم با گذشت زمون حقیقت درونشون مشخص میشه.

غم ها، ناراحتی ها و تمام مشکلات زندگی، پلی برای رشد تو هستن، اگر این چیز ها نباشن، تو تمام عمرت رو در جا می زنی. هر چی بیشتر تجربه کنی، بیشتر درک میکنی، بیشتر احتیاط می کنی، راه های بیشتری هم یاد می گیری و حتی لذت بیشتری هم زندگیت میبری. برای بزرگ شدن نیاز به ریسک هست، نیاز به اشتباه هست، نیاز به تغییر هست. اگه هرروز ما پر از تجربه های جدید باشه، شاید حسرت خوردن تو زندگی کمرنگ تر بشه، پس روزهاتو پر از تجربه های جدید کن.

به جای بحث کردن با آدم های احمق به حماقتشون بخند. چون اون فرد اونقدر احمقه که تو حتی خودتو بکشی ام نمیتونی چیزی رو بهش بفهمونی که اون نمی خواد بدونه. 

دیگه اینکه زندگی کوتاهه ما به دنیا اومدیم که قیمت پیدا کنیم(این جمله مال یه نفر بود که اسمش یادم نیس) و به جایی برگردیم که متعلق به اون جاییم. غصه خوردن، سرزنش کردن، حسادت، تنفر و انتقام هیچ ارزشی ندارند و مانعی هستن تا جلوی راه مارو بگیرن. پس سعی کنیم راحت تر از کنارشون عبور کنیم.

یه چیز دیگه، من تا مدت ها کنار دوستام بیشتر از کنار خونوادم لذت میبردم، یعنی ترجیح میدادم با دوستام برم بیرون تا اینکه با خونوادم. اما الان که یه سریا از دوستام از چشمم افتادن و واقعیتشون برام معلوم شده و تعداد دوستای واقعیم اونقدر محدود شده که به دو یا به زور به سه نفر میرسه، فهمیدم خونواده ام با تمام مشکلاتش، با ارزش ترین و حقیقی ترین چیزیه که دارم. امضا: پریسا

پیرو

پست قبل:)

دعوت میکنم از همتون چون تعدادتون خیلی زیاده و همتونم رفیقای خوبمید:) مشارکت کنید رفقا:*

ممنونم از آیدا جانم که اول از همه شرکت کرد:)

شرکت کننده ها تا الان:

اردیبهشت عزیزم:) ،

ماجده جانم( خیلی دلم برات تنگه و خوشحالم از اینکه هنوز دارمت )،

سارای مهربونم،

فتل خان، 

ماریا خانوم:)، 

یاسی جون، 

میس رایتر(خانوم نویسنده:)) و

آرام خوشگلم



امروز به تاریخ 28 اسفند نود و هشت، فکر کنم آخرین پست امسالم باشه. هوووف نگم براتون که پارسال با چه امید و آرزویی به امسال نگاه میکردم، چقد آرزو کردم که نود و هشت سال خیلی خوشی باشه، شایدم بود، البته که بود ولی از جهات خیلی خوشبینانه باید بگم که سال خوبی بود چون با خاطرات تلخش چیزهای جدید یاد گرفتم. اولین شکست و اولین پیروزی توی مسابقه کاراته (استانی البته) توی همین سال بود. دارم به روزهای پیش رو نگاه میکنم، خوب شاید تحمل عید دیدنی نرفتنو نداشته باشم، یعنی دختردایی با نمک لپو تو ببینیو لپشو نکشی؟ میشه؟ هممم نمیدونم واقعا. با وجود سالنامه هام و این وب هرروز دلم گرم میشه به اینکه هنوز میتونم بنویسم البته نه رمانی که دلم میخواس بنویسم ولی هین چیزهای کوچولویی که اینجا مینویسم. هعی، خدایا میشه سال جدید خیلی به هممون خوش بگذره و سرشار از خوشبختی باشه؟ بااتفاقات امسال بعید میدونم، دنباله ی این اتفاقات که قطع نمیشه، ادامه شون میوفته توی سال جدید.

هلن پراسپرو توی وب

لیمو یه یادگاری گذاشته بود که منم خیلی دوسش داشتم و گفتم که باهاتون به اشتراک بذارمش:

حتی اگه تو یه روز یه باند خلافکاری بزنی، چند تا موجود افسانه ای ببینی و تو یه جنگ پیروز بشی، بعد از شش ماه به زندگی روزمره ات برمیگردی. نمیتونی ازش فرار کنی. مگر اینکه هر روز تغییر کنی. به سوی پیشرفت یا پسرفت

ایزایا اوریهارا :)

شاید توی سال جدید به سمت تغییر برم، به سمت چیزهای جدید، نمیدونم ولی اگه اینکارو بکنم قطعا زندگی به کامم شیرین میشه.!

بسه دیگه من زیاد حرف زدم، شما بگین از آرزوهاتون، از هرچی که دوست دارین اتفاق بیفته یا تصمیم دارین که انجام بدین:)

پ.ن: قبلا موهام بود، صاف و صاف، ولی بعد از این که موهامو کوتاه کردم، آروم آروم فر شد.الان فرای درشت داره، اولش ناراحت شده بودم ولی الان عاشق موهای فرفریمم:) توی سال جدید بیشتر از موهام مراقبت میکنم (فکر کنم اولین تغییرم همین باشه؛))


هشت لبخند نود و هشتی من:)

1- اولین طلام توی مسابقه کاراته رو گرفتم:)

2- اولین بار با مبینا رفتیم کافه شهرک امید و چی خوردیم؟؟ خدایا چی بود؟؟؟ وای یادم رفت اسمشو، مبینا یاری بده:/

3- آخرین جلد هری پاترو (فرزند نفرین شده) خریدم و خوندم(وای که چقد قشنگ بود:) ( تو یه شب همشو خوندم)

4- با نرگس و دوستاش رفتیم پارک ارم و به شدت خوش گذشت:)

5- با نرگس گردنبند درست کردیم:)

6- کاکتوسامونو توی گلدونای رنگی رنگی کاشتیم:)

7- از نمایشگاه کتاب کلی کتاب خریدیم و من اون روز واقعا خوش حال بودم:)

8- با نرگس و امیر رفتیم شهرک و کلی خوش گذشت بهمون و جلد اول کتاب دارن شان (زامبی) رو خریدم:)


چالش مال

شارمینه و دعوت میکنم از مبینا، ماجده، یگانه، یاسی، یاسمن مجیدی، آرام، آرام، سارا، هلن پراسپرو، فتل، پری سا، پرتو، اردیبهشت، پرنیان و هر کسی که دوست داره تو این چالش شرکت کنه:)  دوستانی که شرکت می کنن لطفا لینک مطلبشونو برای شارمین بفرستن و لینک شارمین رو هم قرار بدن.


سلام اممم این اولین و آخرین پست من توی سال نود و نهه. رفتنم نه از ناراحتی و قهره، نه از ترس و دلخوری، نه از افسردگی و تنهایی، نه هیچ کدوم از اینا، آمم خوب به فکر تغییرات جدیدم، میخوام توی وجود خودم تغییرات جدید ایجاد کنم و خوب میخوام که یه وبلاگ جدید بزنم بدون اینکه شما آدرسش رو داشته باشین،‌یه جورایی از صفر شروع کنم و خوب این توی ایجاد تغییر در خودم به من کمک میکنه قطعا و سال 1400 برمیگردم همین جا و شاید اون یکی وبلاگ رو هم لو بدم. در واقع من نرفتم فقط شما نمیدونین که من کیم،‌هستم توی وبلاگ مینویسم، دنبالتون میکنم. با افراد جدید که میان وبتون مهربونتر باشین چون ممکنه اون فرد من باشم(چشمک) همیشه از رفتن های بدون نامه خدافظی ناراحت میشدم میگفتم که طرف آدمم حسابم نکرد:/ مهم نیس حالا، نمیخوام فعلا به این بپردازم. امیدوارم از دستم ناراحت نشین و اینکه یه یادگاری برام بذارین اولین و آخرین چیزی که توی سال نود و نه بهم میدین، یه جورایی میشه عیدی، یه جمله یه نقاشی یه آهنگ یا شعر یا عکس یا ترکیبی از اینا یا هرچی هرچی:) ( اگر که دوست ندارین چیزی برام یادگاری بذارین لطفا نذارین چون که خوب همیشه از لطف های زورکی بدم میومد، از دست کسی ناراحت نمیشم: ) اممم خیلی سخته واقعا اینکه دیگه کسی نشناستم توی جایی که چند ساله توش هستم اما این لازمه یه تمرینه، یه زمینه است، ولی واقعا سخته و خوب الانه که. ولش کن هیچی، خیلی دوستون دارم و خداحافظ تا هزار و چهارصد:)

+جواب کامنت ها داده نمیشه احتمالا.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها